خاطرات یک روانشناس : شور، شیرین 🙃

روزنوشت‌های یک روانشناس

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جلسه روان درمانی» ثبت شده است

خاطره روانشناس: درد و دل کردن مادر نزد کودک و مشکلات فرزندش

الهه معلم یه مدرسه ابتدایی است و رابطه خوبی با مدیر مدرسه ندارد. از شروع سال تحصیلی دخترش را در همان مدرسه، پایه سوم کلاس خانم قربانی ثبت نام کرده است. الهه رابطه خوبی با الهه نیز ندارد و با یکدیگر کشمکش دارند!

به ناچار، دخترش در کلاس خانم قربانی است و خانم قربانی هم در همان روز اول زمانی که دانش آموز هم حضور داشته به مدیر مدرسه با خشم گفته که من با این بچه کاری ندارم!

چند باری پیش اومد که الهه مشکلات خود با مدیر و معلم سارینا را با همسرش در میان گذاشته و و هر بار نیز این کودک شاهد صحبت های مادرش درباره رنج‌هایی که می‌کشد، بوده است.  در این بین مادر مدرسه محل کارش را به مدرسه‌ای دیگر تغییر می دهد! سارینا می‌ماند و مدرسه‌اش!

- در ذهن کودک این جای می گیرد که پس این مدیر و معلم و مدرسه بد هستند و من هم اونجا نمی روم! (کودک ظرفیت فکری و شناختی بالایی ندارد). در طول یه ماه سارینا فقط ۵ روز مدرسه رفته و با شکایت های از دل درد و دل پیچه و حالت تهوع و ... از حضور در مدرسه و کلاس اجتناب می کند.

- اقدامی برای درمان نمی شود و سارینا به زور به مدرسه برده می شود. او ساعت ها در مدرسه گریه می کند که حالم خوب نیست و چرا نمی گذارید من خونه باشم.

* مشکل نرفتن به مدرسه برطرف شد و او در طول سه هفته گذشته بدون شکایت و گریه در مدرسه حضور دارد.


** لطفا پیش کودکان‌تان درد و دل نکنید و از مشکلات بزرگسالان چیزی نگویید **

موافقین ۱ مخالفین ۰
روزانه‌های من ...

خاطرات روانشناس: خشم نسبت به پدر و عدم ابراز آن

بهروز ۱۶ ساله است. وقتی جلسه درمانی شروع شد و از او پرسیدم: (ر= روانشناس - ب= بهروز)

ر: چه کمکی می توانم داشته باشم؟

ب: نمی دونم! اصلا حالم خوب نیست.

ر: این که حال شما خوب نیست یعنی چی؟

ب: نمی دونم چرا اینطوری هستم و اصلا نمی تونم درس بخوانم!

ر: من از شما پرسیدم برای چه چیزی اینجا اومده اید و شما هنوز این رو نگفتید؟ (کمی فشار به بیمار)

ب: اصلا من خیلی پشیمانم که با علی دوست شدم و الان وضعیتش .... (داستانی نیمه کاره درباره علی گفت!). در ادامه داستانی درباره مادرش گفت که به خاطر بیماری یه بار تو خونه از حال رفته بود!

ر:ممنون که این دو مورد رو گفتید! حتما این ها رو بررسی خواهیم کرد. نگفتید برای چه چیزی به اینجا آمده‌اید؟

ب: یه بار یه خواب دیدم که تو یه مهمانی هستم و نیاز شدید به توالت رفتن داشتم، یه خانم  یه در رو به من نشون داد که اونجا دستشویی است. من رفتن در رو باز کردم، دیدم سفره شام چیده شده است. فشار زیادی داشتم تحمل می کردم و رو همون سفره خودم رو راحت کردم! همون موقع یه خانم دو تا بچه رو هل داد داخل اتاق و اونا هم دستشویی کردن من رو کامل دیدند!

ر: دو تا خواهر و برادر داری؟
ب: بله

ر: درباره رابطه ات با پدرت بهتره صحبت کنیم. این رابطه چطوری است؟

--- بهروز شروع به گریه کردن کرد و از کیفیت بعد رابطه پدرش با وی صحبت کرد. اینکه همیشه من رو با نگاه و حرفاش تحقیر و سرزنش میکنه.

ب: من رو مسخره نمی کنید اگه بگم که: می خوام بغلت تون کنم و تو بغل شما گریه کنم!

موافقین ۱ مخالفین ۰
روزانه‌های من ...